طلوع خورشید عدالت
گذشته
سالها سرزمینی در تیرگیِ استبداد فرو رفته بود. حکومت دیکتاتوریِ خوفناکی بر مردم حکم میراند که جز ظلم و بیداد نمیشناخت. هر روز خورشید بر شهری طلوع میکرد که در آن آزادی مردمان به زنجیر کشیده شده و لبخند از لب کودکان ربوده شده بود. شبها صدای نالهی مظلومان با تاریکی درهم میآمیخت و روزها سایهی ترس بر سر کوچهها سنگینی میکرد. هیچکس جرأت نداشت سخنی از عدالت بر زبان جاری کند، چرا که ظلم حاکمان، قانون خاموشی را بر گلوی حقیقت نهاده بود.
حاکم مستبد تاج و تخت خود را بر ستونهای ستم بنا کرده بود. زندانهایش مملو از آزاداندیشانی بود که جرأت کرده بودند آرزوی روشنی در دل بپرورانند. هر صدای مخالفتی با خشونت خاموش میشد و هر چشمی که به اعتراض گشوده میشد، با تهدید بسته میگردید. در بازار، فقرا نان شب نداشتند حال آنکه کاخهای حکومتی در ثروت و تجمل میدرخشیدند. در مساجد، دعاهای مردم برای رهایی با اشک آمیخته بود و خدا را میخواندند که از این شب ظلمانی صبحی بسازد. اما پادشاه ستمگر غافل بود که هر بنای ظالمانه سرانجام بر سر بانی خویش فرو خواهد ریخت. چنانکه سعدی سروده است: «پادشاهی که طرح ظلم افکند / پای دیوار ملک خویش بکند» پادشاهی که بنیان ستم بگذارد، در واقع پایههای قصر خویش را ویران کرده است.
روح الله
در دل این تاریکی، نوری آرامآرام پدیدار شد. مردی از میان مردم برخاست؛ مردی که دل در گرو ایمان داشت و مغزش لبریز از اندیشهی پاک بود. او بسیار باهوش بود و از کودکی در سختیها آموخته بود که تنها چراغ هدایت، چراغ خداست. نامش هر چه بود، مردم او را به تقوا و خرد میشناختند. قلبی سرشار از محبت در سینه داشت و هرگز رنج مظلومی را تاب نمیآورد. گویی روح الله در نگاه مهربانش موج میزد؛ هنگامی که سخن میگفت، کلماتش رایحهای از حقیقت و امید داشت که بر جانها مینشست.
این مرد مؤمن و خدادوست، ابتدا در خلوت به درگاه پروردگار دعا میکرد و راه چاره میجست. کمکم قدم به میان مردم گذاشت و با سخنان ساده اما عمیق خود، بذر امید در دلهای افسرده کاشت. او از عدالت گمشده سخن میگفت و از ایمانی که کوهها را تواند جنباند. صدایش همچون آبی بر آتش خشم و ناامیدی مردم ریخته شد و آنان را به آیندهای روشن دعوت کرد. در یکی از سخنرانیهایش با آرامش گفت: «ما بندگان حقایم و ستم ماندنی نیست. خدا با ماست و اگر با خدا باشیم، هیچ ظالمی پایدار نخواهد ماند.» این کلمات در دل مردم چون آتشی گرمبخش شعله کشید. جمعیت اندک اندک پیرامون او گرد آمدند؛ پیر و جوان، زن و مرد، همه مجذوب ایمان و عدالتخواهی او شدند.
حکومت که دید این مرد چگونه حقیقت را بیپروا بر زبان میآورد، ابتدا کوشید او را بخرد یا بترساند. مأموران حکومتی نزدش آمدند و هشدار دادند که خاموش شود. امّا او که عمری شاگرد مکتب شجاعت و صداقت بود، زیر بار تهدید نرفت. بارها او را به زندان افکندند، شکنجه کردند و به خیال خود خواستند صدای حقطلبش را خفه کنند، امّا هر بار که آزاد میشد، استوارتر از پیش به میان مردم بازمیگشت. زبان به شکوه نگشود و حتی با زندانبانان خویش به مهربانی سخن میگفت. مردم در چهرهی رنجکشیدهاش صبر ایوب را میدیدند و در چشمان فروزانش نور ایمان را. کمکم زبانزد خاص و عام شد که «این مرد به راستی ما را به یاد خدا میاندازد.» عدهای میگفتند در حضور او گویا خود روح الله را حس میکنند، چرا که هر چه میکرد برای خدا و به راه خیر بود.
خیر
طولی نکشید که نهال مقاومت که او کاشته بود به درختی تنومند بدل شد. شرارههای خشم مقدسی که در سینهی مردم پنهان بود، با فوت این مرد خدا برافروخت و شعلهی انقلاب زبانه کشید. روزی از روزهای خدا، هنگامی که ظلم حاکم از حد گذشته بود، او مردم را فراخواند. هزاران نفر در میدان اصلی شهر گرد آمدند؛ میدانی که سالها پیش محل اعدام آزادگان بود، اکنون صحنهی فریاد آزادیخواهان شد. مرد مؤمن در میان انبوه خلق برخاست. چهرهاش آرام و مصمم بود و صدایش رسا چون ناقوس حق. دستهای خود را به سوی آسمان بلند کرد و با ایمانی استوار آیهای را تلاوت کرد: «وَقُلْ جاءَ الْحَقُّ وَ زَهَقَ الْباطِلُ…»، یعنی حق بیامد و باطل رفت که باطل از میان رفتنی است. این کلام الهی چون رعد در فضای شهر پیچید و قلبهای ترسان را از شجاعت و اطمینان آکنده ساخت.
موج جمعیت به حرکت درآمد. سربازانی که تا دیروز به فرمان دیکتاتور بر مردم شلاق میزدند، اینک در برابر سیل خروشان مردم پس نشستند. برخی تفنگها را زمین گذاشتند؛ چه بسیارشان که در چهرهی آن مرد الهی، حقیقت را دیدند و وجدان خوابرفتهشان بیدار شد. دیوارهای کاخ ظلم زیر پای مردم لرزید. جوانان با دستهای خالی اما دلهای لبریز از ایمان، دروازههای بیداد را یکی پس از دیگری فرو میریختند. پیرمردان به یاد یاران شهیدشان اشک شوق میریختند و مادران عکس فرزندان ازدسترفتهشان را در آغوش میفشردند و فریاد شادی سر میدادند که انتقام ظلم آشکارا فرا رسیده است.
خود دیکتاتور سراسیمه و خشمگین در آخرین اتاق کاخش پنهان شده بود. طنین فریاد ملت را میشنید که نام آزادی و عدالت را صدا میزدند. او خوب فهمید که پایانش نزدیک است. شاید لحظهای به عمر بر باد رفتهاش اندیشید؛ به سالهایی که میتوانست در خدمت مردم باشد اما صرف ظلم کرد. اما دیگر دیر شده بود. همان مرد خدا دوست و یارانش به کاخ وارد شدند. دیکتاتور که روزی برای یک اشارهی نگاهش، صدها نفر مجازات میشدند، اکنون لرزان در گوشهای ایستاده بود. مردم خشمگین میخواستند او را درجا به سزای اعمالش برسانند، امّا قهرمان قصه دست بلند کرد و همه را به سکوت دعوت نمود. با صدایی غمگین اما قاطع گفت: «ما برای عدالت جنگیدهایم، نه برای انتقام کور. او به دادگاه عدل سپرده خواهد شد تا ستمهایش آشکار و به انصاف مجازات شود.» بدینسان دیکتاتور را با تحقیر و بیاعتنایی از کاخ به زیر کشیدند؛ پایان شیطانی که جز خودبینی ندید و سرنوشتی جز رسوایی نداشت.
آری، خیر سرانجام بر شر پیروز شد. هیچ ظلمی پایدار نیست، همانگونه که هیچ شب تاریکی تا ابد دوام نمیآورد. آن روز، خورشید آزادی و عدالت بر سرزمین مظلوم طلوع کرد. نسیمی از رحمت وزیدن گرفت و زنجیرهای ترس و بندگی از دست و پای ملت فرو افتاد. وقتی خبر سقوط حکومت ستم به گوش مردمان رسید، گویی بار سنگینی از دوش همه برداشته شد. تاریخ به خاطر سپرد که ایمان راستین و وحدت مردم، ستمگرترین حکومتها را نیز فرو میریزد؛ چرا که قدرتِ برخاسته از خیر، قدرتی است که از خدا مایه میگیرد و هیچ نیروی باطلی یارای رویارویی با آن را ندارد.
واکنش مردم
پس از پیروزی نور بر ظلمت، شور و شادمانی سراسر کشور را فرا گرفت. مردم به خیابانها آمدند؛ غریبه و آشنا یکدیگر را در آغوش میکشیدند و اشک شوق میریختند. نوای تکبیر و شکرگزاری به درگاه خداوند از هر کوی و برزن شنیده میشد. کودکان گل به دست، بر دوش پدرانشان نشسته بودند و آیندهای روشن را نظاره میکردند. دخترکی یتیم که پدرش در زندانهای دیکتاتور جان باخته بود، شاخه گلی به قهرمان قصه تقدیم کرد. پیرزنی که دو پسرش را در مبارزه از دست داده بود، دستان رهبر جدید را بوسید و با صدایی لرزان گفت: «خدا تو را برای ما فرستاد پسرم!» مرد خدا لبخندی مهربان زد و پاسخ داد: «این خدا بود که پیروز شد، من تنها خدمتگزار کوچکی بیش نیستم.» در آن لحظه همه به روشنی دیدند که وجود خدا در تکتک این لحظات موج میزند؛ در فروتنی و اخلاص رهبر عادل و در دلهای شکستهای که مرهم عدالت یافتهاند.
با استقرار حکومتی الهی و عادلانه، زندگی آرامآرام رنگ خوشبختی گرفت. زندانیان بیگناه آزاد شدند و به آغوش خانواده بازگشتند. دادگاههای صالحه به جرائم سردمداران رژیم سابق رسیدگی کردند و حق مظلومان را ستاندند. اموال به یغما رفته به بیتالمال بازگردانده شد تا صرف آبادانی و رفاه مردم گردد. رهبرِ مؤمن، که اکنون مسئولیت اداره کشور را بر دوش داشت، اولین فرمانش بخشش آن سربازانی بود که فریب خورده بودند؛ او گفت که میخواهد حکومتی بر پایهی بخشش و انصاف بنا کند نه کینهجویی. او خود همچنان زندگی زاهدانهای داشت و اجازه نداد کاخی برایش بسازند. در اتاقی ساده زندگی میکرد و هر روز به دیدار مردم عادی میرفت، درد دلشان را میشنید و مشکلاتشان را پیگیری میکرد.
مردم که سالها طعم تلخ ستم را چشیده بودند، اکنون قدر شیرینی آزادی و عدالت را میدانستند. هر صبح که از خواب برمیخاستند، نعمت امنیت و عدالت را شکر میگفتند. کشاورزان با دلگرمی به کشتزار میرفتند چون میدانستند حاصل دسترنجشان به عدل تقسیم خواهد شد. معلّمان در مدرسهها با آزادی فکر به کودکان درس میدادند و از قهرمانانی میگفتند که چگونه با ایمان و اتحاد، سرنوشت ملتی را دگرگون کردند. شاعران در وصف این رهایی شعرها سرودند و عالمان دین بر منابر گفتند که دست قدرت حق همیشه همراه ملتهایی است که برای حق و عدالت بهپا میخیزند. هیچ کس دیگر از شب نمیترسید، زیرا میدانست طلوع خورشید عدالت را به چشم دیده است.
در کوچههای شهر، دیوارهای کهنه رنگ تازهای به خود گرفتند. نقشهای امید و طرحهای گل و سبزه، جای شعارهای تهدیدآمیز گذشته را گرفت. مردمی که روزگاری حتی به همسایهی خود اعتماد نداشتند، اکنون یکپارچه و صمیمی شده بودند. گویی انقلاب نه تنها حکومت که دلهای مردم را نیز نورانی کرده بود. همگان در ساختن آیندهای بهتر همقسم شدند. رهبر عدالتگستر هر هفته در مسجد جامع شهر خطبه میخواند؛ با مردم از مساوات و اخلاق میگفت و تأکید میکرد که مراقب باشند تا مبادا دوباره بذرهای ظلم در گوشهای جوانه زند. مردمی که گرداگردش نشسته بودند با چشمانی سرشار از احترام به او مینگریستند؛ آنان خوب میدانستند که چه نعمت بزرگی نصیبشان شده است.
سرانجام آن سرزمین که روزی در بند ظلم نالان بود، به برکت وجود رهبری الهی و حمایت مردم از او، به باغی خرم بدل شد. داستان آن مرد خردمند و مؤمن، بر سر زبانها افتاد و تا نسلها بعد برای فرزندان این سرزمین بازگو میشد. گذشتهی تاریک جای خود را به آیندهای روشن داد. مردم فهمیدند که اگر متحد باشند و پرچم حق و ایمان را برافرازند، هیچ ظلمی دوام نخواهد آورد. آنان در چهرهی قهرمان خود حقیقتی شگرف را دیدند: اینکه قدرت واقعی نه در شمشیر، که در ایمان به خدا و عشق به عدالت است. اینگونه بود که شبِ ظالمان به سر آمد و سپیدهدمِ امید دمید. مردمان نفس راحتی کشیدند و رو به آسمان لبخند زدند؛ گویی پس از آنهمه تلخی، وجود خدا را در زندگی و سرنوشت خویش با تمام وجود احساس میکردند.

دیدگاه شما