Preloader Icon

تحلیل روانشناختی آهنگ Xanax

0 دیدگاه
25 آبان 1404

تحلیل روان‌کاوانه و فلسفی ترانه «Xanax» از هادی پاکزاد

ترانه‌ی «Xanax» (زاناکس) از هادی پاکزاد یکی از آن آثاری است که هم‌زمان در سه سطح حرکت می‌کند: تجربه‌ی شخصیِ یک شکست عاطفی، روایت بدن و مغز در مواجهه با رنج، و طرح پرسش‌های عمیق روان‌کاوانه و فلسفی درباره‌ی معنا، پوچی و آزادی انسان. این نوشته تلاشی است برای خواندن این ترانه از منظر فروید، روان‌شناسی معاصر، فلسفه‌ی معناگرایی، ابزوردیسم، نیهیلیسم و اگزیستانسیالیسم؛ و در عین حال، مقایسه‌ی آن با جهان فکری فروید، آلبر کامو و فرانتس کافکا.


۱. خوانش فرویدی: نهاد، من، فرا‌من و مکانیزم‌های دفاعی

اگر از زاویه‌ی روان‌کاوی فرویدی به «Xanax» نگاه کنیم، با میدانی از کشمکش میان نهاد (Id)، من (Ego) و فرامن (Superego) روبه‌رو هستیم؛ و پشت آن، مجموعه‌ای از مکانیزم‌های دفاعی مثل سرکوب، بازگشت، جابه‌جایی و فرافکنی.

راوی درگیر یادآوری مکرر چهره‌ی معشوق در خواب است؛ همان «تصویر تکراری صورت تو توی خواب» که مدام برمی‌گردد و پلک‌های نیمه‌بسته‌اش را از اشک پر می‌کند. این کابوس تکرارشونده، از نگاه فرویدی، نشانه‌ی بازگشتِ امر سرکوب‌شده است. ناخودآگاه، خاطره‌ی عشق را که در بیداری تحمل‌ناپذیر شده، از راه رؤیا بارها و بارها به سطح می‌آورد.

در این میان، نهاد در ساده‌ترین حالت خود فقط یک چیز می‌خواهد: رهایی از درد و رسیدن به «راحتی». میل به «فتح راحتی» و «رخنه کردن به دیوارهای امنیتی» با بلعیدن قرص، همان اصل لذت است که نهاد را می‌چرخاند. در مقابل، من می‌کوشد با واقعیت کنار بیاید: مغز تصمیم می‌گیرد به خاطره واکنش نشان دهد، سیستم عصبی را فعال می‌کند و درد را به قلب و تمام بدن می‌فرستد. نتیجه ترکیبی از اشک، تپش، تنگی نفس و آشوب درونی است.

در پس‌زمینه، فرامن هم حضور دارد، اما نه به‌صورت یک وجدان اخلاقی واضح، بلکه به شکل نوعی قضاوت و شرم پنهان؛ جایی که راوی وضعیت خود را یک «افتضاح عاطفی» می‌نامد. این واژه، حس سرزنش درونی و «باید قوی‌تر می‌بودم» را تداعی می‌کند، حتی اگر خودش صریحاً به آن اشاره نکند.

سرکوب و دفن خاطرات

قدرتمندترین مکانیزم دفاعی در این ترانه، سرکوب است. راوی برای رهایی از اصطکاک مدام میان خاطره و واقعیت، به قرصی پناه می‌برد که «پولک‌های صورتی‌اش» به مغز هجوم می‌برند و «اجساد خاطرات نحس» را دفن می‌کنند. این تصویر، استعاره‌ای بسیار دقیق از همان فرایند سرکوب است: ذهن، خاطره‌ی دردناک را مثل جنازه‌ای در ناخودآگاه دفن می‌کند تا دیگر در سطح خودآگاه ظاهر نشود.

اما قبل از سرکوب کامل، این خاطرات در رؤیا ظاهر می‌شوند؛ همان چیزی که فروید رؤیا را «شاهراهی به ناخودآگاه» می‌دانست. ذهنِ تحلیل‌گر در شعر، خودش اعتراف می‌کند که «از درک عشق عاجزه»؛ یعنی لایه‌ی عقلانی و خودآگاه، توان فهم عمق آنچه در ناخودآگاه می‌گذرد را ندارد.

بازگشت، جابه‌جایی و فرافکنی

بازگشت (Regression): راوی به جای مواجهه‌ی بالغانه با رنج، به یک راه‌حل ساده و فوری برمی‌گردد: قرص. این، نوعی بازگشت به سطحی کودکانه از تنظیم هیجان است؛ جایی که به جای فرایند پیچیده‌ی سوگواری و پذیرش، یک «شیء آرام‌بخش» کل سیستم را موقتاً خاموش می‌کند.

جابه‌جایی (Displacement): درد عشق و خشم و اندوه ناشی از آن، به جای آن‌که مستقیماً متوجه معشوق یا خودِ راوی شود، به سوی بدن و به سوی پزشک منتقل می‌شود. درد روانی تبدیل به درد جسمی می‌شود؛ هورمون‌ها در خون می‌ریزند، سرخرگ‌ها پیام درد را به «همه‌ی جون» می‌رسانند. همچنین خشم پنهان نسبت به وضعیت، روی «دکتر پلید» و «مرد سفید» (پزشک) تخلیه می‌شود.

فرافکنی (Projection): راوی به پزشک برچسب «پلید» و «پول‌ساز» می‌زند. ممکن است بخشی از احساس شرم و نفرت نسبت به ضعف و وابستگی خودش، نا‌آگاهانه به پزشک فرافکنی شده باشد؛ یعنی آنچه در خود برنمی‌تابد (وابستگی، تسلیم شدن به دارو)، روی دیگری می‌اندازد.

لیبیدو، سوگ و انتخاب راه شیمیایی

در سطح عمیق‌تر، آنچه فرویدی‌ها لیبیدو می‌نامند (انرژی حیات و عشق)، روی معشوق سرمایه‌گذاری شده بود. با فقدان او، این سرمایه‌گذاری برهم می‌خورد. اگر سوگواری به شکل سالم طی نشود، این انرژی می‌تواند علیه خود فرد شود و به افسردگی، خودتحقیری و خودویران‌گری تبدیل شود.

راوی به جای عبور از فرایند سوگواری، به «راه شیمیایی» روی می‌آورد؛ همان چیزی که فروید در «تمدن و ملالت‌های آن» از آن به‌عنوان یکی از روش‌های فرار از رنج نام می‌برد. قرص، درد را فوراً کم می‌کند، اما رشد روانی را متوقف می‌کند. مشکل اصلی (فقدان و معنای آن) حل نشده، بلکه فقط بی‌حس شده است.


۲. روان‌شناسی معاصر: مغز، حافظه، هورمون و زاناکس

در کنار لایه‌ی فرویدی، «Xanax» ساختار یک روایت شبه‌علمی از فرایند روان‌تنی را نیز دارد: از لحظه‌ی یادآوری خاطره، تا واکنش عصبی-هورمونی، و سپس اثر داروی ضداضطراب.

حافظه و تصمیم مغز

راوی از «جزئیات صورت» معشوق می‌گوید که به حافظه فرستاده می‌شوند و توسط «تحلیل‌گری به نام ذهن» پردازش می‌گردند. این توصیف شاعرانه، در واقع به نقش حافظه‌ی هیجانی و ساختارهایی مانند آمیگدال و هیپوکامپ در مغز اشاره دارد: یادآوری یک چهره‌ی خاص که با رنج یا عشق همراه بوده، می‌تواند سیستم استرس را فعال کند.

عبارت «تصمیم مغز برای واکنش دادن به خاطره، توسط اعصاب منتهی به قلب» نشان می‌دهد که شاعر رابطه‌ی مغز-بدن را به‌خوبی درک کرده: مغز اطلاعات را پردازش می‌کند، سیستم عصبی خودمختار را فعال می‌کند و پیام را به قلب و سایر اندام‌ها می‌فرستد. نتیجه: تپش قلب، تنگی نفس، اشک، و آن چیزی که ما به‌طور روزمره «درد دل» می‌نامیم.

هورمون‌های استرس و درد روان‌تنی

جایی که از «ترشح هورمون‌های تحریک درد توی خون» و رسیدن پیام درد به «همه‌ی جون» سخن می‌گوید، دقیقاً تصویری از پاسخ استرس (Release هورمون‌هایی مثل آدرنالین و کورتیزول) است. علوم اعصاب امروز نشان داده‌اند که درد اجتماعی و عاطفی می‌تواند در همان شبکه‌های عصبی پردازش شود که درد جسمانی را پردازش می‌کنند؛ یعنی مغز شکست عشقی را هم‌سطح یک زخم واقعی «جدی می‌گیرد».

اشک، تپش نبض، گرفتگی گلو، همه نشانه‌های یک حمله‌ی اضطرابی یا موج شدید اندوه هستند. ترانه این‌ها را با زبان علمی و شاعرانه هم‌زمان ثبت کرده است.

مکانیزم اثر زاناکس: بی‌وزنی و خاموشی ذهن

زاناکس (آلپرازولام) از خانواده‌ی بنزودیازپین‌هاست و در سطح مغز، گیرنده‌های GABA (ناقل عصبی مهاری) را تقویت می‌کند. نتیجه‌ی آن کاهش برانگیختگی سیستم عصبی، کاهش اضطراب، آرام شدن ضربان قلب و نوعی حس سبکی و بی‌وزنی است.

در شعر، پس از بلعیدن «قرص‌های صورتی»، مسیر به‌خوبی توصیف می‌شود: جذب از دیواره‌ی معده، ورود به خون، رسیدن به مغز، هجوم پولک‌ها به ذهن، دفن خاطرات، و در نهایت «بی‌وزنی» و کاهش «بی‌تابیِ نبض». ذهن از «تایید و نقض» دست می‌کشد؛ یعنی دیگر نه تحلیل می‌کند و نه جدال می‌کند. این همان حالت کرختی و خاموشی شناختی است که بسیاری از مصرف‌کنندگان دارو تجربه می‌کنند.

روان‌شناسی معاصر تأکید می‌کند که این نوع خاموش کردن علائم، اگر بدون کار عمیق‌تر روی ریشه‌ی مشکل باشد، فقط تسکین موقتی است. سوگ، معنا و هویت باید در سطح روانی پردازش شوند؛ دارو فقط نقطه‌ی فشار را شل می‌کند تا فرد تحمل بیشتری برای کار درمانی داشته باشد. در «Xanax» اما می‌بینیم که کار در همین‌جا متوقف می‌شود: دارو، آخر خط است، نه گشودن راهی برای درمان.


۳. فلسفه: معناگرایی، ابزوردیسم، نیهیلیسم و اراده

۳.۱. معناگرایی (لوگوتراپی) و رنجِ بی‌معنا

از منظر معناگراییِ ویکتور فرانکل، مسئله‌ی اصلی انسان نه لذت، بلکه معناست. رنج وقتی ویران‌گر می‌شود که فرد در آن معنایی نیابد. در «Xanax»، راوی در رنج خود هیچ معنای والایی نمی‌بیند؛ عشق تبدیل به «افتضاح عاطفی» شده و درمان آن هم یک «محصول شیمیایی صنعتی». این دقیقاً همان چیزی است که فرانکل آن را خلأ وجودی می‌نامید.

راوی به جای آن‌که بپرسد «این فقدان چه معنایی می‌تواند برای رشد من داشته باشد؟»، از خود و از رنجش فرار می‌کند. از دید معناگرایی، این فرار نتیجه‌ی حذف معناست: وقتی درد منهای معنا شود، حاصل، ناامیدی مطلق است.

اما نکته‌ی جالب این است که خودِ این ترانه (به‌عنوان اثر هنری) نوعی معنا‌بخشی به رنج است. شاعر با تبدیل تجربه‌ی شخصی به شعر، آن را از سطح «رنج خام» به «بیان هنری» ارتقا داده و این همان کاری است که لوگوتراپی توصیه می‌کند: ساختن معنا از دل مصیبت. شخصیت داخل شعر هنوز این کار را نکرده، اما خودِ متن به‌عنوان شاهد بیرونی نشان می‌دهد که راه دیگری هم وجود دارد.

۳.۲. ابزوردیسم کامویی: پوچی، قوانین مورفی و کرختی

در جهان ابزورد آلبر کامو، انسان تشنه‌ی معناست و جهان خاموش و بی‌اعتنا؛ حاصل این تقابل، احساس پوچی است. اشاره‌ی شعر به «قوانین مورفی» و اینکه همه چیز بدترین شکل ممکن پیش می‌رود، کاملاً با حس ابزوردیستی هماهنگ است: جهان به‌نوعی شوخی سیاه با او کرده است.

راوی بعد از مدتی به حالتی می‌رسد که می‌توان آن را با شخصیت مورسو در رمان «بیگانه» مقایسه کرد: نوعی کرختی عاطفی. او با زاناکس به وضعیتی رسیده که دیگر نه شور عشق را دارد، نه آتش سوگ را؛ فقط بی‌وزنی و بیرون بودن از قفس. این آرامش، آرامشی کامویی نیست که در دل آگاهی و طغیان به دست می‌آید؛ بیشتر شبیه تسلیم شدن به پوچی و کم کردن صدای زندگی است.

از نگاه کامو، دو واکنش وجود دارد: خودکشی (یا فرار از آگاهی) و طغیان. مصرف زاناکس در این متن، نوعی خودکشی فلسفی نرم است؛ نه مرگ جسم، بلکه خاموش کردن آگاهی در برابر پوچی. «Xanax» دقیقاً همین وضعیت را تصویر می‌کند تا مخاطب را وادار به پرسش کند: آیا ما هم در برابر پوچی، فقط دکمه‌ی بی‌حسی را می‌زنیم؟

۳.۳. نیهیلیسم نیچه‌ای: فروپاشی ارزش‌ها و اراده به هیچ

نیچه از نیهیلیسم به‌عنوان مرحله‌ای یاد می‌کرد که در آن «بالاترین ارزش‌ها بی‌ارزش شده‌اند». در ترانه‌ی «Xanax»، عشق، طبابت، حتی خودِ انسانیت، همگی در معرض بی‌ارزش‌شدن‌اند. عشق تبدیل شده به مجموعه‌ای از پیام‌های عصبی و خاطرات مزاحم؛ پزشکی به «چرندیات پول‌ساز» و «روتین مرد سفید» تقلیل یافته؛ و خود راوی به موجودی می‌رسد که از خود فرار می‌کند.

این وضعیت نمونه‌ای از نیهیلیسم منفعل است: فرد نه ارزش تازه‌ای می‌آفریند، نه طغیان می‌کند؛ فقط می‌خواهد درد نکشد. قرص، ابزار اراده‌ی معطوف به هیچ است: اراده‌ای که نه چیزی را می‌خواهد، بلکه می‌خواهد هیچ احساس نکند. نیچه در برابر چنین وضعی، بر اراده به قدرت و خلق ارزش‌های نو تأکید می‌کرد؛ اما در «Xanax» هنوز نشانی از این عبور نمی‌بینیم.

باز هم باید تأکید کرد که در سطح فرامتنی، خودِ آفرینش این ترانه توسط هنرمند، یک حرکت ضدنیهیلیستی است؛ اما شخصیتی که در متن زندگی می‌کند، در دل نیهیلیسم منفعل گرفتار است.

۳.۴. اراده و اختیار در افق اگزیستانسیالیسم

از منظر اگزیستانسیالیسم (سارتر، کی‌یرکگور و دیگران)، انسان محکوم به آزادی است؛ یعنی حتی وقتی اسیر شرایط است، باز هم باید انتخاب کند و مسئول انتخاب‌هایش است. در «Xanax» اما به‌ظاهر همه چیز جبری به نظر می‌رسد: خاطره می‌آید، مغز واکنش نشان می‌دهد، بدن درد می‌گیرد، پزشک نسخه می‌نویسد، راوی قرص را «بی‌تأمل» می‌بلعد، و ذهن خاموش می‌شود.

در این روایت، جایی برای انتخاب آگاهانه و مسئولانه دیده نمی‌شود؛ این همان چیزی است که اگزیستانسیالیست‌ها آن را سوءنیت یا فرار از آزادی می‌نامند: اینکه انسان به خود بقبولاند «چاره‌ای ندارم». راوی می‌توانست راه‌های دیگری (رویارویی، گفت‌وگو، درمان، معنا‌بخشی) را امتحان کند، اما متن عمداً نشان می‌دهد که او فقط قرص را می‌بیند.

با این حال، همین‌که او داستانش را روایت می‌کند، یک گام به‌سمت آگاهی برداشته است. اگزیستانسیالیسم روی همین لحظه‌ی آگاهی حساب می‌کند: لحظه‌ای که انسان می‌فهمد در حال فرار از خود است، اولین لحظه‌ای است که می‌تواند تصمیمی تازه بگیرد. پایان ترانه، جایی که راوی «پا توی ساحل بیرون از قفس» می‌گذارد، می‌تواند دو معنا داشته باشد: یا تثبیت رخوت و بی‌خیالی، یا مکثی قبل از یک انتخاب تازه. متن پاسخی قطعی نمی‌دهد، و همین ندادن پاسخ، خواننده را وارد بازی اراده و مسئولیت می‌کند: اگر جای او بودیم، چه می‌کردیم؟


۴. سایه‌ی فروید، کامو و کافکا روی «Xanax»

فروید: رؤیا، ناخودآگاه و تسکین شیمیایی

«Xanax» از زاویه‌ی فرویدی در دو محور اصلی با آثار او هم‌خوان است:

  • رؤیا به‌عنوان راهی به ناخودآگاه؛ تکرار تصویر معشوق در خواب، مصداق محتواهای سرکوب‌شده‌ای‌ست که از دریچه‌ی رؤیا بازمی‌گردند.
  • روش شیمیایی برای فرار از رنج؛ چیزی که فروید آن را یکی از راه‌های ساده اما خطرناک انسان برای تحمل زندگی می‌دانست. قرص در اینجا همان نقش «فرار شیمیایی از واقعیت» را دارد.

کامو: بیگانه، سیزیف و خودکشی نرم

شخصیت راوی از نظر حال‌وهوای درونی به مورسو در «بیگانه» شباهت دارد: نخست دچار تکانه‌های شدید عاطفی است، سپس به کرختی و بی‌تفاوتی می‌رسد. همچنین چرخه‌ی رنج–قرص–آرامش، یادآور تلاش بی‌پایان سیزیف است؛ با این تفاوت که سیزیفِ کامو آگاهانه بار پوچی را می‌پذیرد، اما قهرمان ما با قرص از آگاهی می‌گریزد.

کافکا: مسخ روانی و محاکمه‌ی درونی

در جهان کافکا، انسان زیر فشار نیروهای مبهم (نظام قضایی، خانواده، جامعه) مسخ می‌شود. در «Xanax»، ما شاهد نوعی مسخ روانی هستیم: راوی از انسانی عاشق و رنج‌کشیده، به موجودی کرخت و بی‌وزن تبدیل می‌شود. قفس، درهای بسته، شرم پنهان، و احساس «افتضاح» بودن وضعیت، حال‌وهوایی نزدیک به «محاکمه» و «مسخ» ایجاد کرده است؛ انگار راوی در دادگاه بی‌رحم زندگی محکوم شده و تنها راهش این است که خودش را بی‌حس کند.


۵. مضامین مرکزی: دارو، فرار از خود، خاطره‌گریزی و بدن–ذهن

۵.۱. دارو به‌عنوان نماد فرار

قرص در «Xanax» صرفاً یک داروی ضداضطراب نیست؛ نماد فرار از رویارویی است. شاعر هم‌زمان با خودِ راوی هم‌دلی می‌کند (چون دردش را می‌فهمد) و با این مدل مواجهه نیز فاصله می‌گیرد (با خطاب‌کردن نسخه به‌عنوان «چرندیات پول‌ساز»).

۵.۲. فرار از خود و هویت‌گریزی

عبارت «فرار از خودِ منِ به تو عادتی» نشان می‌دهد که راوی از خودِ عاشق فرار می‌کند. با دفن خاطرات، فقط از معشوق نمی‌گذرد؛ بخشی از هویت خودش را هم دفن می‌کند. این، نوعی خودکشی عاطفی تدریجی است: زنده ماندن جسم در کنار مرگ آرام احساسات.

۵.۳. بدن و ذهن به‌عنوان یک کل

ترانه به‌زیبایی نشان می‌دهد که هیچ مرز واقعی بین بدن و ذهن نیست: اشک، تپش قلب، تنگی نفس، همه ادامه‌ی رویدادهایی‌اند که در سطح فکری و عاطفی رخ داده‌اند. و برعکس، مداخله‌ی شیمیایی در بدن (قرص) مستقیماً حالات روانی را تغییر می‌دهد. این نگاه یکپارچه به انسان، از نقاط قوت شاعرانه‌ی این اثر است.


جمع‌بندی

«Xanax» هادی پاکزاد، فقط روایت یک شکست عشقی و یک نسخه‌ی زاناکس نیست؛ بلکه آینه‌ای است از وضعیت انسان مدرن در برابر رنج، پوچی و وسوسه‌ی بی‌حس‌کردن خود. از دید فروید، این ترانه سندی است از نبرد ناخودآگاه، سرکوب و فرار شیمیایی. از دید روان‌شناسی امروز، شرحی است از چرخه‌ی حافظه‌ی هیجانی، استرس و دارودرمانی. از نگاه فلسفی، با کامو، نیچه و اگزیستانسیالیست‌ها وارد گفت‌وگو می‌شود و پرسش‌هایی اساسی را پیش می‌کشد:

  • آیا رنج ما فقط باید خاموش شود، یا می‌تواند معنایی داشته باشد؟
  • در برابر جهانی که گاهی بی‌رحم و پوچ به نظر می‌رسد، راه ما طغیان است یا تسلیم؟
  • آیا با فرار از خاطرات و بی‌حس کردن خود، واقعاً خودمان را نجات می‌دهیم یا فقط آرام‌آرام می‌میریم؟

ترانه پاسخ قطعی نمی‌دهد؛ فقط تصویری می‌سازد: ساحلی بیرون از قفس، ذهنی بی‌وزن، بدنی آرام‌شده، و خاطراتی که زیر خاک رفته‌اند. شاید از ما می‌خواهد در سکوت بعد از پایان آهنگ، این سؤال را از خودمان بپرسیم: اگر جای او بودیم، چه می‌کردیم؟


منابع پیشنهادی برای مطالعه‌ی بیشتر

  • زیگموند فروید، تعبیر رؤیا – درباره‌ی نقش رؤیا در آشکار شدن ناخودآگاه.
  • زیگموند فروید، تمدن و ملالت‌های آن – خصوصاً بخش مربوط به راه‌های فرار از رنج (مواد، مذهب، هنر).
  • ویکتور فرانکل، انسان در جستجوی معنا – درباره‌ی معناگرایی و معنابخشی به رنج.
  • آلبر کامو، افسانه سیزیف و بیگانه – برای فهم ابزوردیسم، پوچی و کرختی مورسو.
  • فرانتس کافکا، مسخ و محاکمه – درباره‌ی مسخ، محاکمه‌ی درونی و درماندگی انسان مدرن.

دسته بندی‌ها:

آنچه در این مقاله میخوانید

دیدگاه شما

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *